یه اعتراف سنگین!
|
|
دیشب مامان داشت وسایل تو آشپزخونه رو جابجا میکرد که یهو پاش گرفت و نشت رو صندلی معلوم بود کلی درد داره و جلوی من هیچی نمیگه.....
دوستام پونزده ساله دارم باهاش زندگی میکنم تازه دیشب فهمیدم چقدر دوسش دارم و چقدر بهش وابسته ام یا مثلا چند سال پیش یه پرتغال پرید تو گلوی من و من دیگه داشتم خفه میشدم لبام کبود شد و نفسام به شمارش افتاد.یادمه من و آوا تو خونه تنها بودیم من فکر میکردم آوا هیچ حسی نسبت بهم نداره اما تو اون شرایط وقتی دیدم واستاده تو هال جیغ میزنه و خودشو به درو دیوار میکوبه ودنبال هر راه حلی میگرده که آروومم کنه و بعد که من خوب شدم اونم خوب شد با گوشه اشکی کنار چشمش فهمیدم ما آدما چقدر به هم وابسته ایم؟؟؟
یعنی مرگ و نبودن باعث این وابستگی پنهانی میشه؟:
نظرات شما عزیزان:
|
دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,
|
|
|
|
|